منوی اصلی
وصیت شهدا
وصیت شهدا
لينک دوستان
پيوندهاي روزانه
نويسندگان
جستجو
مطالب پيشين
آرشيو مطالب
لوگوی دوستان
ابزار و قالب وبلاگ
کاربردی
ورود اعضا:

<-PollName->

<-PollItems->

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 23
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 23
بازدید ماه : 183
بازدید کل : 7107
تعداد مطالب : 57
تعداد نظرات : 9
تعداد آنلاین : 1



پاسدار و عاشق ولایت
ساعت فلش مذهبی تاریخ روز

سفارش کد بارشی
دانشنامه عاشورا
روزشمار محرم عاشورا ذکر روزهای هفته
ذکر کاشف الکرب آیه قرآن تصادفی
روزشمار غدیر پخش زنده حرم
روزشمار فاطمیه جنگ دفاع مقدس
دعای عظم البلا
زیارت عاشورا
دعای فرج انقلاب اسلامی وصیت شهدا حدیث موضوعی


کد کج شدن تصاوير

ابزار پرش به بالا

سفارش کد بارشی

سفارش کد بارشی

سفارش کد بارشی

http://sayberi-andishe.loxtarin.com/userfiles/pimage/62094742siuV5rMl_535.jpg




برچسب ها :

http://sayberi-andishe.loxtarin.com/userfiles/pimage/62094724siNtZDxW_453.jpg




برچسب ها :

http://sayberi-andishe.loxtarin.com/userfiles/pimage/62094740si8GuOFI_450.jpg




برچسب ها :

 

 

 

 

 

 

 

 

 




برچسب ها :

جلسه فرماندهی در یکی از مقرها تشکیل می شد. دستور رسید. هیچ کس بدون کارت شناسایی وارد

 نشود. من به اتفاق یکی از بچه‌هایی که بچه یزد بود نگهبانی دم در را به عهده گرفتیم.

کنترل کارت ها به عهده من بود. فرماندهان یکی یکی با نشان دادن کارت شناسایی وارد محوطه

 می شدند و از آنجا به محلی که جلسه برگزار می شد، می رفتند.

نگاهم به در بود. یک ماشین جیپ جلوی در نگهبانی توقف کرد. قصد ورود به محوطه را داشت.

جلو رفتم و گفتم: "لطفا کارت شناسایی."

گفت: "ندارم."

گفتم:"ندارید؟"

گفت:" نه ندارم."

گفتم:" پس باعرض معذرت اجازه ورود به جلسه رو هم ندارین!"

دستش را روی شانه راننده زد و گفت: "حرکت کن:

جلویش ایستادم و گفتم:" کجا؟"

گفت:"تو محوطه"

گفتم: "نمی شه"

گفت: "بهت میگم بروکنار."

گفتم:"نه آقا نمیشه."

گفت:"چی چی رو نمیشه، دیرم شد."

محکم واستوار جلویش ایستادم و به دوستم گفتم:

"آماده باش هر وقت گفتم، شلیک کن."

دوستم اسلحه رابه طرف ماشین گرفت و با لهجه زیبای یزدی دو سه بار گفت: "رضایی بزنم یا می زنی؟

 رضایی بزنم یا می زنی؟"

وقتی راننده جدیت مان را دید گفت: "حاجی، این آقای بسیجی، شوخی سرش نمی شه!"

دست برد. داخل جیبش و کارتش را بیرون آورد و گفت: "بفرمایید این هم کارت شناسایی!"

مشخصات کارت را با دقت خواندم:

نوشته بود:

"حاج حسین خرازی.

گفتم:"ب ب ببخشید آقا من فقط به وظیفه ام عمل کردم."

حاجی خندید وگفت :" آفرین بر شما رزمندگان، وظیفه شناس"

بعد از آن هر وقت مرا می دید. می خندید و گفت: "رضایی بزنم یا می زنی؟




برچسب ها :

یکی از معجزات شهدا از زبان یک استاد دانشگاه :

یه شب خواب بودم که تو خواب دیدم دارن در میزنن . در رو که باز کردم دیدم شهید همت با یه موتور تریل جلو در خونه واساده و میگه سوار شو بریم . ازش پرسیم کجا گفت یه نفر به کمک ما احتیاج داره . سوار شدم و رفتیم . سرعتش زیاد نبود طوری که بتونم آدرس خیابون هارو خوب ببینم . وقتی رسیدیم از خواب پریدم . از چند نفر پرسیم که تعبیر این خواب چیه گفتن خوب معلومه باید بری به اون آدرس ببینی کی به کمکت احتیاج داره . هر جوری بود خودمو به اون آدرس رسوندم . در زدم . دررو که باز کردن دیدم یه پسر جوون اومد جلوی در . نه من اونو میشناختم نه اون منو . گفت بفرمایید چیکار دارید . ازش پرسیم که با شهید همت کاری داشته ؟ یهو زد زیر گریه . گفت چند وقته میخام خودکشی کنم . دیروز داشتم تو خیابون راه می رفتم و به این فکر میکردم که چه جوری خودم رو خلاص کنم که یه دفعه چشمم اوفتاد به یه تابلو که روش نوشته شده بود اتوبان شهید همت . گفتم میگن شماها زنده اید اگه درسته یه نفر رو بفرستید سراغم که من از خودکشی منصرف بشم و الان شما اومدید اینجا و میگید که از طرف شهید همت اومدید...




برچسب ها :

خدا / بنده ی من نمازشب بخوان وان یازده رکعت است

 بنده / خدایاخسته ام ! نمی توانم  

   خدا / بنده ی من. دورکعت نمازشفع ویک رکعت نماز وتر بخوان   

    بنده / خدایا! خسته ام برایم مشکل است نیمه شب بیدارشوم      

      خدا / بنده ی من قبل ازخواب این سه رکعت رابخوان  

       بنده / خدایا سه رکعت زیاد است   

         خدا / بنده ی من. فقط یک رکعت نماز وتر بخوان  

          بنده / خدایا! امروزخیلی خسته ام! آیا راه دیگری نداری؟    

            خدا / بنده ی من قبل ازخواب وضو بگیر و رو به آسمان کن وبگو یا الله  

             بنده / خدایا! من در رختخواب هستم اگربلند شوم  خواب ازسرم می پرد  

               خدا / بنده ی من همانجا که دراز کشیده ای تیمم کن وبگو یا الله  

                بنده / خدایا هوا سرد است! نمی توانم دستانم رااززیر پتو دربیاورم  

                  خدا / بنده ی من دردلت بگو یا الله مانمازشب رابرایت حساب می کنیم 

                   بنده / اعتنایی نمی کند ومی خوابد.. 

 خدا / ملائکه ی من! ببینید من انقدرساده گرفته ام اما اوخوابیده است چیزی به اذان صبح نمانده او رابیدارکنید دلم برایش تنگ شده است امشب با من حرف نزده.

ملائکه / خداوندا! دوباره او رابیدار کردیم اما باز خوابید 

     خدا / ملائکه ی من درگوشش بگویید پروردگارت منتظر توست.. 

   ملائکه / پروردگارا! باز هم بیدار نمی شود 

        خدا / اذان صبح را میگویندهنگام طلوع افتاب است ای بنده ی من بیدارشو نمازصبحت قضا می شود خورشیداز مشرق سربرمی اورد.. 

       ملائکه / خداوندا! نمی خواهی بااوقهرکنی؟    

            خدا / او جز من کسی را ندارد...       

      بنده ی من تو به هنگامی که به نماز می ایستی من انچنان گوش فرا می دهم که انگار همین یک بنده را دارم و تو چنان غافلی که گویاصدها خداداری...




برچسب ها :